|
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان نمی خواهم که باشد این چنین آخر خدا را لمس باید کرد نگو کفر است خدا را می توان در باوری جا داد که در احساس و ایمان غوطه ور باشد خدا را می توان بویید و این احساس شیرینی است نگو کفر است که کفر این است که ما از بیکران مهربانیها برای خود خدایی لامکان و بی نشان سازیم خدا را در زمین و آسمان جستن ندارد سودی ای آدم تو باید عاشقش باشی و باید گوش بسپاری به بانگ هستی و عالم که در هر خانه ای آخر خدایی هست نگو کفر است اگر من کافرم !! باشد نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم نمی خواهم خدایم را به قدیسی بدل سازم که ترسی باشد از او در دل و جانم نگو کفر است که سوگند یاد کردم من به خاک و آب و آتش بارها ای دوست خدا زیباترین معشوق انسانهاست خدا را نیست همزادی که او یکتاترین عاشق ترین معبود انسانهاست ...
ای فرزند آدم
چرا انصاف نمی دهی! من بوسیله نعمتهای خود ، محبوب تو می شوم و تو بوسیله گناهان در نزد من مبغوض می شوی خیر و رحمت من به سوی تو نازل می گردد و شرّت به سوی من بالا می آید و پیوسته فرشته ای بزرگوار در هر شب و روز برایم عمل قبیحت را گزارش می دهد ... ای فرزند آدم اگر وصف خود را از دیگری بشنوی و حال آنکه ندانی مورد نظر ، خودت می باشی هر آینه نسبت به چنین فردی خشمگین خواهی شد ... طبقه بندی : حدیث قدسی، وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر ... و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست! آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت. وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز ... زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز ... زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر ... زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی ... * * * از نوشته های عرفان نظرآهاری برچسب ها : شوق پرواز, پرواز تا خدا, رسیدن به خدا, اشتیاق سفر برای خدا, متنهای زیبا درباره خدا پروردگار, پیشرفت و تکامل و رسیدن به اوج, کسب و رسیدن به معرفت,
كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی و بیرهاورد برگردی. كاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست... مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند! پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسی نخواهد دید؛ جز آن كه باید. مسافر
رفت و كولهاش سنگین بود...
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود... به ابتدای جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داری، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه میرفتی، در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت... دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته، این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود ، دشوارتر از پیمودن جادههاست ... برچسب ها : داستان کوتاه درخت و مسافر, در جستجوی خدا, خداشناسی و جستجو برای یافتن خدا, خدا کجاست, داستان های کوتاه در مورد خدا, داستان کوتاه در مورد پیدا کردن خدا, خودشناسی راه رسیدن به خدا,
ای فرزند آدم ...
به اراده من است که آنچه برای خود می خواهی و اراده می کنی و به قدرت من است که واجبات مرا اداء می کنی و به وسیله نعمت من بر معصیت من قدرت پیدا کرده ای ... تو را انسانی شنوا و بینا و قوی قرار داده ام. هر نیکی که به تو برسد از جانب خدا است و هر بدی که به تو برسد از ناحیه خودت می باشد و آن به خاطر این است که من سزاوارتر از تو هستم نسبت به نیکی هایت و تو از من سزاوارتر هستی نسبت به بدیهایت و آن بخاطر این است که من از آنچه انجام میدهم بازخواست نمی شوم هر آنچه که تو خواستی برایت منظم و مرتب نمودم ... طبقه بندی : حدیث قدسی، پیشنهاد می کنیم از تمام صفحات و مطالب وبلاگ دیدن کنید
|
|
تمام حقوق برای AtreKhoda.com محفوظ است | طراح قالب : عــطـرخـدا.کام |